مردان بزرگ ایستاده می میرند
دستش بوی گل میداد
او را به چیدن گل محکوم کردند
اما کسی فکر نکرد شاید گلی کاشته باشد
رنگ تو هنوز در چمن هاست
بوی تو هنوز در سخن هاست
از مرگ تو چون بنفشه است کشور
در هر طرفی که نارون هاست
پیراهن پاره پارۀ گل
در ماتم تو چون کفن هاست
عبدالمالک هم رفت. آن چشمهای عمیق و درخشان و مهربان، آن پیشانی مواج و نگران، آن لبخندهای امیدبخش، آن گامهای استوار، آن دستان گشاده و مصمم، آن گفتار دلنشین و دوستداشتنی، آن اندیشههای ژرف، و آن آرزوها و امیدهای بلند.
چه سخت است گفتن و نوشتن در باره عبدالمالک در باره آن صخره سخت و تناور و پابرجا، در باره آن جویبار زلال و نغمهخوان، در باره آن گل خوشبوی رنگین، در باره آن آسمان پهناور آبی.
ای عبدالمالک ! تو امیدی کوچک نبودی. تو امید یک ملت بودی. ملتی رنجکشیده، درد کشیده، ملتی تنها در این جهان بزرگ، فراموش شده در کنار مام میهن. آواره، بیمار، ناتوان.
ای عبدالمالک ! به من بگو چگونه میتوانم به آن پسرک کوچکی که از کار سنگین و پر مشقت و تحقیرآمیز روزانه به نزد مادرِ تنها و خواهر بیمارش باز میگردد و میگوید: "یک روز عبدالمالک میاد و مارو با خودش به خونمون میبره"؛ بگویم که عبدالمالک رفته است، عبدالمالک دیگر نیست. چگونه به آن پسرک بگویم که تو تنها امید خود در این جهان بزرگ، در این جهان لبریز از ثروت و لبریز از قدرت را از دست دادهای؟ چگونه بگویم که امید تو قربانی تعصب و قربانی جهل «سیاهپوشان» شده است؟
ای عبدالمالک ! ای کوه تفتان ، نغمه خوش کوهساران سرحد را به کنار آرامگاه تنهای تو، به کنار آن درخت بیدی که گفته بودی «یادگار نیاکانت» بوده، میرساند. باد بدخشان هر بامداد بوی خوش گلهای صحرایی و نغمه پرندگان بلوچستان ، را برای تو به ارمغان خواهد آورد؛ پرندگانی خوشخوان و پرندگانی با سرودهایی غمانگیز.
عبدالمالک ! من میدانم که بلندیهای تفتان به بلندای قامت و آرمانهای تو غبطه خواهند خورد. به ایستادگی و عزم تو همه کوهستانها همه قلههای سرکش غبطه خواهند خورد. تو آزادی میهن را نخواهی دید؛ همانگونه که دادشاه و رحیم ندیدند.
ای وطن! کجاست آن شاهین بلند پرواز ؟ کجاست آن سیمرغ یاریرسان بلوچستان ؟ کجاست آن بادِ آورندة نغمهها و سرودها؟ کجاست ای وطن؟ کجاست آن مردی که همة جوانیاش را به پای آرمانهای تو، به پای سربلندی و سرافرازی تو ریخت؟ کجاست آن مردی که قلبش تنها به عشق آزادی تو میطپید و میگفت: "ما برای آزادی میرزمیم. برای من زیستن در زیر چتر بردگی بدترین نوع زندگی است. اگر آزادی ما بر باد رفت، اگر غرور ملی ما شکسته شد، زندگی برای من کوچکترین لذت و ارزشی نخواهد داشت." او کجاست ای وطن؟
آه کجاست آن شاعری که عبدالمالک را بسراید؟ کجاست تا روزهای تنهایی او را در خیمهای کوچک بر فراز کوهستانهای وطن بسراید؟ لحظههایی غرق در اندیشههای دور و دراز، چارهجویان رنجها و ناکامیه و مصیبتهای مردمانی که امیدگاه چشمان منتظر آنان بود. ".
بخواب ای سردار سرافراز! آسوده بخواب که هیچگاه نتوانستی راحت و آسوده بخوابی. آسوده بخواب که در روزهای بیخبری ما، همة عمر و جوانیات را در دامنة کوهها، و خواب و آسایشات بر بستر سنگها سپری شد.
برادر بلوچ شما
۱ نظر:
خیلی قشنگ وصف کردی گرچه هیچکس نمیتونه امیررواونطوری کهبودوصف کنه ولی اشکم دراومد
ارسال یک نظر